جهانگرد

ژوئیه 9, 2016

«مشق شب»از آن روز تا امروز

Filed under: Uncategorized,فیلم,فرهنگ,مناسبت,هنر,اجتماعی — جهانگرد @ 9:37 ب.ظ.

 

به نام خدا

 

2بامداد شنبه،نوزدهمین روز از تیرسال 1395؛ یکی از بزرگترین ها یا به اعتقاد برخی بزرگ ترین سینماگر عصر حاضر یعنی «عباس کیارستمی» قبل از طلوع خورشید درحالی که جان در کالبد نداشت به میهنش بازگشت. سینماگران سرشناس کشور در فرودگاه به استقبال پیکرش رفتند.برای کسی که هنگام برنده شدن نخل طلا مجبور بود از در مخفی فرودگاه بیرون برود تا از لت و کوب شدن در امان بماند، این بار فرش قرمز پهن کردند. راستی بد نیست که جنازه، قدرش از زنده بیشتر است؟

امروز قسمت های مهم-به زعم و نظر خودم-  «مشق شب«کیا رستمی را تماشا کزدم.یادم است اول بار وقتی این فیلم را از تلویزیون به تماشا نشستم کارگردان برای من برای من تبدیل شد به کیارستمی قبل از مشق شب و بعد از مشق شب!

چه اشکال دارد،قانون،عرف،شرع و یا چیزی مانند اینها ما را ملزم نکرده تا کارگردان ها را ،هنرمندان را حتما باید طبق قوانین خاصی دوست بداریم؟

نه.دست کم من ،چنین دستوری نیافتم. بر همین اساس نگاهم به کیارستمی بعد از دیدن مشق شب به کلی تغییر کرد.زاویه دیدم چنین شد: او یک دیدگاه خاص نسبت به کودک و نوجوان داشته تا جایی که فکر می کنم این حس او در کار هایش از کانون پرورش فکری کودک و نوجوان آغاز شدهو باقی مانده است. در اثر صراحتا از دغدغه خود درباره ی مشق و تکلیفِ شب فرزندش می گوید و اینکه سنگینی این تکالیف بهانه یک تحقیق میدانی و مستند بوده که منجر به تهیه یک فیلم شده است سخن می گوید. همچنین با این فکر،بهمن 1366سراغ مدرسه «شهید معصومی» می رود. آن جا دوربین می کارد از بچه های سال دوم یا سوم دبستان فیلم می گیرد. از میان گفتگوی او با بچه ها می شود هزار هزار نکته و صدها ضعف آموزشی و راه حل آن را به دست آورد.

فیلم ساز و نوسنده بزرگ عصر ما فیلم دیگری از جنس مشق شب دارد به نام «قضیه شکل اول،شکل دوم«این فیلم دو ویژگی مهم دارد اول آن که در مدرسه اعتراف گیری از نوجوانان وجهه اخلاقی و تربیتی دارد یا خیر؟

این یک بحث کاملا جدی تربیتی است.برای فرد دلسوزی که با نوجوانانی در مدرسه سرو کار داشته باشد این نوع تعاملات یک معضل و یک نوع دل نگرانی محسوب می شود.دومین ویژگی فیلم مذکور این است که درباره موضوع مطرح شده در فیلم حدود 15 تا 20 نفر از شخصیت های معروف و مطرح در عرصه های مختلف مورد مصاحبه قرار می گیرند و نظراتشان را ارائه می دهند.

Untitled

صد البته این فیلم هم فیلمی در زمینه تعلیم و تربیت و نظام تعلیم و تربیت بود و مثل مشق شب مملو از ریزکاری های فراوان است.

 

اما اگر بخواهم مشق شب را بهتر واکاوی کنم باید بگویم مصاحبه با کودکانی است به صورت ابر و بادی در هم تنیده شده متوجه نمی شویم گفتگو کی شروع و کی تمام می شود نوبت به نوبت گپ می زنند.اما غیر از دانش آموزان با دو بزرگ سال هم مصاحبه کرده اند. یکی مردی که فرنگستان را سالها قبل دیده از آمریکا، کانادا،انگلستان وغیره. می خواهد فرزندش را از چنگ معلم بد نجات دهدبه همین خاطر آمده تا مدرسه «شهید معصومی» را محک بزند متوجه می شود بساط فیلمبرداری کیارستمی برپاست می خواهد بیاید و نقطه نظراتش را با او در wnab1353594025میان گذارد حرف ها می زند که البته اگر آن روز یا حتی امروز رویا و آرمانی به نظرمان بیایداشکالی ندارد چون زمان آن روز از دست رفته ؛ اما کاش چشم ها را ببندیم و برای دل خوشی آن مرد یک لحظه تصور کنیم،بیاییم حرف او را گوش کنیم.

امروز چه بودیم؟

چه می شد؟

از آن گذشته فراموش نشود فراست و تیزبینی کیارستمی،اینکه فردی آمده فرزندش را بهمن ماه در مدرسه ای ثبت نام کند، از او فیلم می گیرد؛ نه تنها از او و معلوماتش غافل نمی شود بلکه در تدوین فیلم کلی از پیام خود را از زبان او به بیننده و آیندگان القا می کند!

دومین بزرگسال فیلم پدر یکی از بچه هاست. پسرک مملو از اضطراب است سبب اضطرابش کتک خوردن از معلم سال اول همراه با تعلیم غلط از جانب پدر و مادر دلسوزش است. نتیجه این می شود که بچه لحظه ای روی پا آرام نمی ایستد ،گریه می کند و حتما»مولایی» _دوست با وقارش_ باید همیشه کنارش باشد تا جانش آرام گیرد والا دنیا دور سرش می چرخد. کیارستمی در یک سکانس پدرش را احضار کرده و با او هم کلام می شود و او با خنده ای همراه با سرگشتگی و حیرانی از آنچه بر پسرش گذشته بیننده و آقای کارگردان را با خبر می کند.

سراسر فیلم کارگردان شهیر دنیای ما،چنان هوشمندانه با بچه ها سربه سر و دهان به دهان می شود که ایشان به شکل نیمه خودجوش اطلاعات عجیبی از پشت درهای بسته ی خانه هاشان بیرون می ریزند و معلوم می شود تهران آبستن چه سال ها و چه دهه هایی است. البته این در حد یک حدس است. چون از دیدن پسر بچه ای که پدرش در جبهه است و در انجام تکالیفش اهمال می کند و به صراحت تنبیه را موجب لجبازی بچه ها می داند نمی شود گفت این بچه دو دهه ی بعد چه موقعیتی دارد!

یا او که، ناظر جنگ آشکار دو هوو است .یا دیگری که مؤدب است؛ اما شرارتش بیش از ادبش به چشم آید را …

بنابراین تفاصیل خیلی دوست داشتم به مناسبت کوچ کارگردان بزرگ عالم «عبــاس کــیـارســتــمی» ای کاش هریک از این نا بازیگران حاضر در این فیلم یا هریک از این نا بازیگران حاضر در مدرسه «شهید معصومی» بهمن 1366بیایند و خودی نشان دهند. بیایند و بگویند چه کاره اند.روایت کنند در کجای جغرافیای زمان و مکان امروز جامعه ایران هستند؟ بیایند تا با دیدن ایشان و شنیدن قصه هایشان بفهمیم آیا کارگردان سیاه نمایی کرد؟ آیا او فال بد می زد؟ آیا بدخواهی می کرد؟

اگر نیستند؛ نشانِ عاقبت شان را آنها که از ایشان خبری دارند،روایت کنندکه چه شدند؟

اصلا بیان شود مدرسه شهید معصومی کجاست؟

معلمان و کادری که کیارستمی را دیدند و برای ساخت این فیلم با او همکاری کردند بیایند و از او بگویند؟

ژانویه 8, 2012

شاید وقت دیگر…

Filed under: فیلم,فرهنگ,هنر — جهانگرد @ 12:53 ب.ظ.

به نام خدا

زنَمو توی فیلمِ تلویزیونی با یه مرد غریبه دیدم که تو پیاده رو قدم می زدن.. حالا تو به من می گی آروم باشم؟!!
دارم منفجر می شم دارم می ترکم آخه این دردو به کی بگم؟
اصن کی می فهمه من چی می کشم؟!
هیشکی هیشکی، به خدا اگر بفهمین.این زن من بود که داشت با یارو مرتیکه نره خر قدم می زد گل می گفت گل می شنفت…

– ای بابا هی می خوایم آروم شه لال شدیم؛هی می گیم بذار دو کلمه بگه خالی شه..هی ساکت موندیم… باز می بینیم داره اراجیف به هم می بافه! مرد حسابی تو، توی یک تصویر اونم لا به لای اخبار فهمیدی زنته با یه غریبه بود؟!
تازه زنت باشه… خب مگه ما مقصریم؟! یه بند داری به زمین و زمان فُـش می دی؟!

بعد از حرف های همکارش، سرش را همان طور که پشت میز نشسته بود میان دو دستش که هر دو از آرنج روی میز ثابت شده بودند قرار داد. چشمانش را هم گذاشت و در لاک خود فرو رفت. دیگر احساس شرم رهایش نکرد…

فیلم شاید وقتی دیگر اثر پر تاثیر بهرام بیضایی است که سال 66 ساخته شده. فیلم اثری دیدنی و عمیق است گرچه کمی کش دار است و از لحاظ زمانی طولانی.
این فیلم را دیشب با برادرم دیدم فیلمی بود که لذت بردم.

ژانویه 6, 2012

باز یافتن دوستی

Filed under: فلسفی,فرهنگ,هنر,کتاب — جهانگرد @ 11:42 ق.ظ.

به نام خدا

دوستی ها گاه چنان صمیمیتی با خود دارند که، دو دوست صمیمی را دو قلوهایی همزاد جلوه می دهند.
دوستی چنان با دو دوست صمیمی درهم می پیچد، که گویا دو نفر را در یک نگاه، یک نفر و گهگاه دو نفر می بینیم. دوستی و رسم دوستی این است .اگر غیر از این بود باید بگوییم شبحی از دوستی را شاهدیم.

اما آیا می شود دوستی رنگ ببازد؟
می شود صمیمیت بی رنگ شود؟
بله دوستی ها وقتی رنگ می بازند که عواملی سخت هولناک ،آن ها را از روند صمیمانه و عادی خارج سازد. به عنوان مثال چند دوست می شناسیم که با سر گرفتن انقلاب ایران در سال 57 معیارهایشان تغییر کرد و میانشان فاصله افتاد؟
بله ایدئولوژی می تواند بین افراد دیوار نامرئی اما محکم بکشد.

انسانیت انسان اگر تحت تاثیر بسته های ایدئولوژی قرار گیرد، در آن صورت است که انسان درجه بندی می شود.انسان دارای رتبه، با هم نوع خود، با گوشه چشم به رتبۀ خود و رتبۀ طرف رفتار می کند.این چنین است که می بینیم، انسان ها دوستی ها را، صمیمیت را، صفا را، زندگی زمینی را و همجواری مسالمت آمیز را فدا می کند و نادیده می انگارند.

خیلی اوقات می پنداریم اگر مذهبی هستیم،در صورت معاشرت با مردم لاقید در قبال مذهب ،و یا هم کلامی با ایشان رسماً گرد نشستن به دامن مذهبی مان را، با دست خود روا داشته ایم!
همین شکل، غیر مذهبی ها می پندارند اگر با مردم مذهب مدار در یک کوپه نشستند، یعنی تایید مذهب واین تایید! سخت نارواست. این چنین است که این دو گروه انسان ها از هم جدا می شوند، از هم می گریزند و فطرت انــسان را که زندگی اجتماعی و جمعی است زیر پا می گذارند.

کتابچه «دوست باز یافته»را که مرحوم «سحابی» مترجم بزرگ فارسی زبان، آن را از فرانسه به فارسی برگردانده، به قول خود مترجم، نه داستان کوتاه است و نه نوول. بلکه چیزی ما بین این دو است. وقتی کتاب را مطالعه می کنید، داستان با بهترین حالت ممکن در ذهن جا می گیرند و شخصیت ها را، به صورت واضح و با کیفیت عالی در مقابل خویش می یابید.
نمی دانم از قلم نویسندۀ اصلی، این کتاب چنین جذاب نگاشته شده؟! یا از قلم مهدی سحابی این چنین روان و جذاب و مطلوب ترجمه شده؟! به هر حال این کتاب را که می خوانید علاوه بر لذت وافر شنیدن قصه از حقایقی ظریف و نکاتی دقیق با خبر می شوید که این مطالب حقیقتاً قابل تفکر و قابل تامل است. انسان را اندیشه باید تا دنیای بشر زیبا شود، خواندن این کتاب «فرد اولمن» را که چاپ نشر ماهی است توصیه می کنم.

نوامبر 18, 2011

خدا با آدم های عاشق است.

Filed under: فیلم,فرهنگ,هنر,کتاب,اجتماعی — جهانگرد @ 4:47 ب.ظ.

به نام خدا


ماجرای عشق و عاشقی انسان ها بسیار پیچیده و پر رمز و راز است.ملاطی لازم دارد که مهمترینش عاشق پیشه و معشوقه و البته رقیب عاشق می باشند. خود عشق هم که بماند که خود مثنوی هفتاد و هفت من کاغذ است!
اگر پسرکی که گویا با شنیدن آلوچه دهانش آب افتاده و خیال می کند عاشق شده و نداند عشقی که از آن دم می زند چیزی جز فوران هورمون جنسی و میل همخوابگی نیست؛با اولین خوابیدن و اطفاء شهوت سوز و گداز عشقش! کم فروغ می شود، تا زمانی که دندان از آلوچه کند شود و معده از اسید ترشش چنگ زند؛ دست از عاشق پیشگی و معشوق و همخوابگی می کشد و حسرت روزگار مجردی اش را می خورد.

اما عشق اگر عشق باشد، حتی قبل از ترشح هورمون های جنسی در عاشق، ایجاد بعث کرده و معشوق را قبلۀ نگاه خویش می داند و برای رسیدن به او حاضر نمی شود هر کاری کند و هر هزینه ای را بپردازد.
به عنوان مثال وقتی اسد الله میرزا اولین بار که فهمید سعید عاشق لیلی است گفت:»خب اگر دیر بجنبی وقتی پوری خدمت نظامش تمام شود لیلی رو برای او شیرینی می خورند!»
سعید با دست پاچگی گفت:»نمی دونم چی کار کنم؟»
شازده اسدالله با حالتی که او را دل داری می داد گفت:»عیب نداره نگران نباش خدا با آدم های عاشق است»*
حتی وقتی اسدالله حرف از رفتنِ به سانفرانسیسکو را پیش کشیدواصرار کرد ولو یک تک پا سری به سانفرانسیسکو بروند سعید ناراحت می شد و می گفت:»عمو اسدالله از این حرفهای بد نزنید»
و به تصریح پزشک زاد که همه این حرفها را وی در دهان اسد الله و سعید گذاشته است،سعید از اینکه اسدالله میرزا بی پردگی می کند او از آلوده شدن عشق پاکش ناراحت می شود. اما به خاطر رودربایستی با عمو اسد الله دارد چندان اعتراض نمی کند.

می بینیم که عشق پاک و ناپاک داریم البته سعید استثنا بود که دوست نداشت به قیمت سانفرانسیسکو لیلی داشته باشد تنها لیلی را می خواست و وجود لیلی برایش محترم بود خب این استثناست اما بزرگتر از سعید هستند که جز به سانفرانسیسکو نمی اندیشند.

رقیب عشقی خود داستان مجزاست که عاشق ما با زید،عمرو، محمد و…طرف است و معشوق در خطر عاشق حقیقی حاضر نیست که به علت از دست رفتن معشوق و برنده شدن رقیب صورت معشوق را با اسید بسوزاند بلکه این نمایان گر طینت نا پاک اوست مگر در عشق می شود پلید بود؟!!این چنین فردی خود خواه و خون خوار است و تنها خود را و امیال خود را می خواهد و می بیند.

گاه اما پیش می آید که خود لیلی معشوق نمی ماند و نمی خواهد معشوق باشد و این نیز سعید ماجرا یا ما بازاء آن را می آزارد لطمه می زند.نیز می شود تصور کرد که عاشق داستان کم تجربه و نابلد باشد که نهایتاً علی رغم علاقه و عشقش رفتارش او را ناکام گرداند اما آنچه بیش از هر چیز به نظر مهم می رسد حفظ اخلاق انسانی و رفتار اخلاقی در مثل چنین موارد است.

مدتی است که به خواندن رمان «دایی جان ناپلئون» اثر»ایرج پزشک زاد»مشغولم.که لایه ظاهری کلمات عمیق وی مسئله عشق پاک و کودکانه صرف است که نهایتاً هم …

*پ.ن:
نقل به مضمون و برگرفته از رمان دایی جان ناپلئون

سپتامبر 12, 2011

شیرین تبار

Filed under: فلسفی,هنر,اجتماعی — جهانگرد @ 10:34 ق.ظ.

به نام خدا

من هم حق دارم ترانه ای را دوست بدارم .
مگر شعر و ترانه چیست؟
غیر از اینکه باید به دل آدم بنشیند و یا باعث برانگیخته شدن احساسات و یا
جلوه گر مافی الصدور باشد؟

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بی شمار

هم کرده یاران را ملول
هم برده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی

آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار مردم هوار
از دست این بی بند و بار

از کف بدادم اعتبار

می میزنم جام پیاپی میزنم
هی میزنم هی میزنم بی اختیار
همای

البته این ترانه «پرواز همای» را به هم خوان کردم و می توانید به سایت ایشان مراجعه کنید و آن را از حنجره خود او بشنوید.این ترانه برای من به عنوان ترسیم یک روح انسانی شریف است که چنین انسانی را نمی توان ستایش و تجلیل ننمود.

آگوست 28, 2011

زن مسعود یا…

Filed under: فرهنگ,هنر,اجتماعی,داستان,داستان خیلی کوتاه — جهانگرد @ 5:39 ب.ظ.

به نام خدا

دیشب خواهرم را یک جوان بی زن ،یک جوان یکه و یالغوز گائیده بود. خبرش را که از بچه های محل شنیدم خون چشمانم را گرفت. نفسی کشیدم یک آه کشیدم،سر به زیر راه افتادم تا چشمانم را که اشک گرفته بود نبینند. اما اما دائم به یاد، مسعود شوهر خواهرم بودم. اصلا خواهر جنده ام که تن به این ذلت داده بود را به خاطر نیاوردم. فقط چهره خندان مسعود جلوی چشمم بود. او برای عیادت از مادرش به همدان رفته بود. مادر پیرش مریض است. امروز نه ،فردا نه، پُر پُر یک سال دیگه کارش تمومه. مسعود به خواهر پتیاره ام گفت بیا برویم پیرزن را ببینیم خواهرم هزار دلیل که من از آن بی خبرم آورد که تو با میثم و سعید بروید.

همین همین لجن هرجایی می خواسته خانه را برای خیانت فراهم آورد.مکان ساخته!
تف ،مگه مسعود چه کرده بود ؟!
قضاوت نمی کنم اما مسعود را می شناسم عُمرِشه و زن و بچه اش!
!خواهر جنده من چه دلیلی برای این کثافت کاری داشته؟!
!نان و آبش به راه نبوده؟!
!زندگی مهیا نداشته؟!
!چه مرگش بوده ؟

دخترۀ هرجایی کاری کرده که، نه خودش، بلکه همه فامیل خودش و فامیل شوهرش رو که همه در محدوده مشخص و نه چندان دور در یک شهر و محله زندگی می کنیم رسوا کرده. من به شهاب اون جوون یه لا قبا کار ندارم اون جوونی کرده و جهالت اون حروم لقمه اگر ناموس سرش می شد این طور به حریم دیگران تجاوز نمی کرد. نه ،نه ؛نمی گم اون بی گناهه اما نمی تونم بگم گناه کاره چون این خواهر لکاته ما ازش پول هم بابت یک شب گرفته. دِ آخه کجای آدم می سوزه که یکی بخواد خود فروشی کنه بره بده، اما نه تو خونش ..!
آخه زنیکه جنده پتیاره مگه خونه مسعود جنده خونه بوده؟
مگه ننه ات زیرخواب هر سگ درنده ای بوده؟
مگه بابات با هر تن فروش های لت و پار خوابیده بود؟
کدوم یکی از داداشات یا خواهرات تا حالا نگاه چپ به زن و بچه و خواهر و مادر مردم داشتند؟ که تو رفتی دادی کاش می دادی اما فقط از خودت خرج می کردی آخه قحبۀ بد طینت چرا مارو هم با خودت بدنام کردی.چی باید به مسعود بگم چی بگم…

مِی 18, 2011

The Passion of Anna

Filed under: فلسفی,فیلم,فرهنگ,هنر — جهانگرد @ 12:49 ب.ظ.

به نام خدا

انسان متشکل از حیوانیت و سنسوری مترقی به نام عقلانیت است حیوانیت در وجود انسان ابزار عقل است و این ابزار بسیار مهم و کلیدی است.عقل اگر حیوانیت را به دست گیرد و کارگردانی کند ترقی حاصل خواهد شد وشاکله انسانیت شکل می گیرد.و اگر این مهم حاصل نشد انسان نهایتاً حیوان باقی می ماند. فاجعه جایی است که عقل به شکل منفی و سلبی جسم را هدایت کند این آن زمانی است که انسان از حیوان پست تر می شود.

اما مگر می شود بعد حیوانی انسان را زیرپا گذارد و نادیده انگاشت؟
اگر چنین حادثه ای رخ دهد، در این صورت انسان منزوی،راکد و گاه دارای امراض روحی می گردد و نهایتا ضرر به خود و اجتماعش می رساند.به شرط آنکه نا دیده انگاشتن جسم و حوائج حیوانی جایی برای او در اجتماع گذارده باشد!

انسان موجودی کاملا پیچیده و ناشناخته است هر سری را قدیمیان دارای عقلی می دانستند و این به معنی عدم تشابه حتی دو نفراز ابناء بشر است.تفاوتی عمیق و اساسی که هیچ کس را یارای شناخت آن نیست .

انسان ها باید اجتماعی باشند زیرا اصل در زندگی انسان مبتنی بر زندگی جمعی است مثل زنبور و مورچه مثل حتی پنگوئن ها . این نشانگر این مهم است که اگر کناره گرفت، دارای مشکل یا دست کم خلاف جهت واقعی زندگی انسانی قدم برداشته باید مورد توجه قرار گیرد شاید که او دست به رفتاری خطرناک یا مشغول افکاری غیر قابل قبول شود .غیر قابل قبول بودن را جامعه و عرف تعیین می کنند به این شکل که گاهی فکر و ایده ای متضاد با خرد جمعی می شود و یا حتی متضاد با منافع شخصی فرد.
من نمی توانم تصمیم یک فرد برای مرگ را که امروزه رنگ و لعاب ادبی اش می دهند تا از هولناکی اش بکاهند قبول کنم. خود کشی را گرچه “مرگ خود خواسته” بنامیم از زشتی آن کاسته نمی شود و انسان هایی که چنین رفتار پرخطری را از خود بروز دهند حتما در مورد اجرای این حادثه یک کلنجار فکری و یک دوره بحران ذخیره داشته اند و با فکر این کار را کرده اند. آن روز را که این اشخاصی چنین فکر! یا بهتر است بگویم “ چنین ضد فکر”می کردند اطرافیان چه می کردند؟!

فیلم “مصائب آنا”از اینگمار برگمان را دیدم. تنها بگویم که در یکی از صحنه ها “فن سیدو” و “لیو اولمان”در یک نور پردازی استادانه مقابل تلویزیون نشسته اند و به تماشای آن مشغول اند. دوجفت چشم را می بینیم که به تلویزیون زل زده اند و ما شاهد چشمانی هستیم که در رنگ به دریا پهلو میزنند و از شفافیت و زلالی نیز دریا را سرمشق نموده اند.
.جایی دیگرگفته بودم چشم ها دروغ نمی گویند. چشم ها راست گویند اما الان می گویم چشمان صادق گرچه دروغ نمی گویند اما تمام واقعیت را هم نمی گویند. سفره دل پیچیده تراز آن است که بشود با صداقت چشم همه نهان خانه اش را به تماشا گذارد چشم ها گاهی تیتر وار از نغمه های غم انگیز دل ها خبر می دهند همین .

اگر نغمه ای را شنیدیم و بی صدا نشستیم و دست بر دست گذاردیم مسئولیم، مسئول.
بار سنگینی را نیز برعهده مان گذارده شده که باید به آن متوجه بود. و نمی توان انکار کرد .
انسان درگیر است. درگیر زندگی و زندگی مشغول است. مشغول خرد کردن استخوان های انسان. نباید این مهم را فراموش کرد و نباید از این مهلکه گریخت.

مِی 9, 2011

دردسر مشق شب

Filed under: فیلم,فرهنگ,هنر — جهانگرد @ 6:27 ب.ظ.

به نام خدا

مشق شب را دیده بودم.چنان سرمست و سردماغ شدم که نگو موضوع ،ساختار،فضا،و محتوای فیلم مرا دیوانه کرده بود.همه ،اینها یک طرف فضای برنامه های تلویزیونی دهه شصت،دهۀخردسالی ام که یک جوِ نوستالژیک قوی ایجاد می کرد سوی دیگر.

به دنبال این فیلم در به در آواره و پرسان و جویا شدم اما هرچه جستم کمتر یافتم. تا اینکه پسر عمو گفت: می آورم . 2 نیمه شب پیام کوتاه داد:» فیلم رسید!»
صبح شد منتظر ماندم ظهر تماس گرفت. که نهایتا تا 6 عصر می آورم و به دستت می رسانم.
اندکی به ساعت معهود تماس گرفت در بیمارستانم ! به دلیل عجله با موتور درباران تصادف کرده ام و پایم آسیب دبده اما می آورم. گفتم:»باشد.»چه می شد بگویم.باید صبر می کردم. باز مجددا تماس گرفت که نمی توانم بیایم باید به خانه بروم.جز موافقت با حرفش، هرچه می کردم ،،عین بی رحمی ،ظلم ،خود خواهی و بی اخلاقی بود گذشته از این دلم هم نمی آمد که در این گیر و دارِ دردِ خویشم ،به فکر خویشتن باشم .

فردای آن روز باید از پسر عموی آسیب دیده احوال پرسی کنم چرا که بنا بود به دکتر برود و نظر اصلی را دریافت کند. به او زنگ زدم در خانه با پایی در آتل بستری است. آسیب چندان جدی نبوده و نیاز به استراحت دارد خدا را شکر.

ظهر شد برادرم آمد در کامپیوترش گنجینه ای از فیلم های ناب دارد. خواستم فیلمی بگیرم و ببینم که گفت:» کارت گرافیک کامپیوترش سوخته!» این دومین حادثه در راستای فیلم خواهی من بود.الان که این خطوط را نقاشی می کنم به فکر موقعی هستم که فیلم کیارستمی را در دست می گیرم.
آیا اتفاق سومی هم در «مشق شب» پر درد سر مستور است؟!!

پناه بر خدا

مِی 3, 2011

عشق و نفرت

Filed under: فیلم,فرهنگ,هنر — جهانگرد @ 3:31 ب.ظ.

به نام خدا

انسانی که در زندان است و بی خبر از دنیای بیرون، وقتی آزاد شد و تنفس را چشید؛ زندان برایش تلخ می شود و خاطره زندان را هم نمی تواند به یاد بیاورد. این در مورد بچه هایی که در زندان متولد می شوند و مجبور می شوند در زندان زندگی کنند صدق می کند. فرض کنید بچه ای تا بیست و دو سالگی همراه مادرش در زندان باشد. او درباره زندگی خارج از زندان نا آگاه است و بدیهیات را هم نمی تواند تحمل و یا درک کند. اما کسی که کمی خارج از زندان را چشیده اما مدت بیشتری از عمرش را در زندان گذرانده ابدا نمی تواند با خیال راحت در زندان زندگی کند!
او همیشه آرزوی خروج از بند را دارد او قید را بر دست و پا می فهمد و نمی تواند دنیای آزاد را نادیده بگیرد.
کسی که عشق را درک نکرده و عاشق نبوده با دورنمایی که از عشق می شنیده زندگی می کرده و شاید حتی خندۀ تمسخر آمیزی به عشق و دوست داشتن هم، زده باشد.نمی تواند قسمت مهمی از زندگی بشری را لمس نماید. اما کسی که معنی عشق را چشیده هیچ گاه بی عشق نمی تواند زندگی کند.
بازی عشق و زندگی بازی غریبی است که بندها می گسلدبرای رسیدن به مطلوب.
ناشدنی هایی را عشق میسر می سازد که دور ترین مکانت را در ذهن عاشق قبل از دوستی داشته. عشق ما ورای مذهب ،جامعه، قوانین و همه عادات و رسوم انسانی است. عشق تنها به خواست و علاقه انسان و به تمایل آدمی بر می گردد. تاثیرات عشق در روح انسان بیش از جسم است که فارغ از نوع تاثیر، نفس موثر بودن عشق انکار ناکردنی است.
وقتی به عزیزی که هوادار»لومت» کارگردان فقید آمریکایی بود، مرگ سیدنی لومت را تسلیت گفتم گفت:» خدا کیم کی دوک را زنده بدارد.»
درهمین زمینه فیلمی از «دوک» تماشا کردم که حقیقتاً شعر عشق و مسیر سنگلاخش بود به دیدنش می ارزد از دست ندهید.

خلاص!

آوریل 24, 2010

جونور کامل کیه؟!

Filed under: Uncategorized,فیلم,مناسبت,متفرقه,هنر — جهانگرد @ 8:20 ق.ظ.

به نام خدا

سالیان دور برای اولین بار تلویزون دو کانالۀ انقلابی اسلامی ایران در آغازین سال های فعالیت الهی اش! نمایشنامه ای با دو بازیگر به نمایش گذارد؛ که نیک آن را به یاد دارم من آن روز به دیدن این نمایش نشستم کمی از مفهوم آن را می فهمیدم، معنی بعضی از کلمات آن را نیز گاهی نمی دانستم. اما تصاویر بازی بازیگر اصلی آن و حال و هوای صحنه نمایش تلویزیونی مرا مجذوب و سرمست می ساخت.
سال ها بعد مجدداً آن را دیدم اما بیشتر و عمیق تر از بار اول در این بحر فرو رفتم. لذتی بیشتر بهره ای وافر تر کیفی کیفور تر…
دانستم این شخصیت که نویسنده و کارگردان این نمایش است را حسین و فامیلش را پناهی و بعد ها از طریق فیلم»سایه خیال» دانستم «دژکوه» هم پسوندی بر پناهی است می نامند و نمایش مزبور را «دو مرغابی درمه» نامیده بود.

امروز به شدت آرزوی دیدن مجدد آن نمایش ساده را دارم شاید به خاطر حس خاطره انگیز دوست داشتنی اش اما دوست دارم ببینم.
من پناهی را دوست داشتم بازی او ،ابهام و سئوال های او که همیشه یک معما داشت که او را رنجور می کرد همه اینها شخصیت زیبای او را با لحن روستایی دلنشینش تشکیل می دادند.

او خیال پردازی را هم به زیبایی می دانست او در دفاتر شعرش با «نازی» آن معشوق خیالی یا بهتر بگویم آن انسان آرمانی اش صحبت می کند. فیلم»سایه خیال» که در واقع زندگی او را بیان می کند هم «غلومی» را به تصویر می کشد. شخصیتی که او با آن هم زبان است و هم خانه.
او در گذشت و برای همیشه ساکت شد او را بعد در شعری با صدای خودش یافتم جالب است بعد از سکوتش صدایش به من رسید چه زیبا سئوال می پرسد. چه ساده سئوالات مشکل را مطرح می کند.
قسمتی از فیلمش را نیز یافتم ببینید در هر نقشی گویا نقش خودش را بازی می کرد و کودکانه با لج بازی حرف خودش را تکرار می کرد.
در فیلم سایه خیال بیشتر می شود او را شناخت بیشتر می شود به اندیشه های این بچۀ کنجکاو نگاه انداخت او رفته ودر میان ما نیست و در همین فیلمم با او نادرۀ سینمای ایران نیز همبازی بود و باز در این فیلم هم به مادری برای حسین مبادرت می ورزید مادری کردن گویا در خون نادره بود هرچه بود او هم دیگر نیست. نبودن آدم هایی با خاطرات خوشی که از خود بر جا می گذارند دلگیری بوجود می آورد و دلتنگی.

حسین پناهی دزکوه در پایان فیلمش چنین سرود:

خوش به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره
خوش به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره
خوش به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوش به حال لک لکا که لک لک اند….

یادشان به خیر.

صفحهٔ بعد »

وب‌نوشت روی WordPress.com.